خلاصه کتاب:
گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سال ها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و بهطور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و بهقتل رسیدن پدرش مجبور میشود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریاییها شود و بین خانوادهای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان هدف نهایی محسوب میشود. با ورود گلبرگ ماجراها و کشمکشهای خانوادگی رخ میدهد و رازهایی برملا میشود و عشقی پنهانی سر میگیرد که به ویرانی ختم میشود…
خلاصه کتاب:
داستان درباره ی دختری به اسم مینا هستش که جدیدا با پسری به اسم عادل از یک خانواده ی ثروتمندی آشنا شده، عادل قصد داره که با مینا ازدواج کنه ولی مینا عادل رو فقط واسه دوستی میخواد و قصد ازدواج با اونو نداره، تا اینکه مینا پسر عموی عادل رو میبینه و عاشق اون میشه اما…
خلاصه کتاب:
کمتر از هشت سال قبل فرامرز، همسرش مژده رو که حامله بود، رها می کنه و به دنبال آرزوهای خودش میره و مژده که به خاطر ازدواج با فرامرز از جانب خانواده اش طرد شده بود بدون اون و با کمک داییش به زندگیش سر و سامون می ده و بعد از سه سال با سهراب ازدواج می کنه، اما زندگیش با سهراب هم چهار سال بیشترطول نمی کشه و سهراب می میره، حالا بعد از نزدیک به هشت سال فرامرز به ایران برگشته و طی اتفاقاتی پاش به زندگی مژده باز می شه و تبدیل می شه به سوهان روح اون…
خلاصه کتاب:
رستا کرامت فرزند ارشد اردشیر کرامت، مادرش را در کانادا تنها میگذارد و به ایران میآید تا به مشکلات کاریشان رسیدگی کند. ناگهان با خبری که به او میرسد، تصمیم نابودی مردی در سرش جولان میدهد مردی که خواسته یا ناخواسته گذشته و خانوادهاش را به لجن و غم کشیده و او را درگیر غربت کشوری دیگر کرده بود. گرشا رستگار، همسر سابق رستا و مربی بدنسازی بهنام یکی از تیمهای فوتبالی، با نامزدیاش، آتش خشم او را برمیانگیزد تا با رستای جدید و لوندی که از خود ساخته، این مرد را به تخت خیانت بکشاند و آینده و شهرتش را به نابودی مطلق برساند اما با دیدن دوبارهی او ورق برمیگردد و…
خلاصه کتاب:
اینجا زمین است... گرد است... تویی که مرا دور زدی! فردا به خودم خواهی رسید... حال و روزت دیدنیست... مرا می شناسی؟ من وحشت تو هستم! گول چهره ی فریبنده ام را نخور من گرگی هستم در لباس میش... از من بترس! زیرا من عذاب آورترین درد تو هستم! حالا آمده ام تا تومرد دریا را اسیر خود کنم... از من بترس... بترس... بترس از روزی که دلت اسیر من شد... من دختر مافیام... من وحشت دنیا هستم...
خلاصه کتاب:
من یه دختر فقیر بودم که بخاطر خرج خانواده م تو خیابونا کار می کردم… حامی مثل اسمش حامیم شد… حمایتم کرد، اما من دلم رو بهش باختم… حامی زن داشت و این عشق ممنوعه بود… اما ازش خواستم مخفیانه صیغه م کنه… چون نمی خواستم از دستش بدم…
خلاصه کتاب:
داستان دختری ۲۴ ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و...
خلاصه کتاب:
حکایت دختری شکننده و آرومه که گردونه روزگار چنان بر این دختر میتازه که به اشتباه تاوان بی آبرویی کسی دیگر رو ازش میگیرن و ناچار میشه با جنینی در شکم، بدنبال پدر بچه اش بره، پدری که خود نوعروسی در خونه داره...
خلاصه کتاب:
میان سیاهی مطلق بود، نفس عمیق کشید اما جز بوی تلخ خون، هوایی عایدش نشد. مردمک هایش میان کاسه ی چشمانش می گشت اما، چیزی جز همان سیاهی یک دست نبود. دوست داشت فریاد بزند، گرچه صدا نداشت. حنجره اش شبیه سیاه چاله ای در دور افتاده ترین زندان دنیا بود. این قدر بو تند و زننده بود که با هر بار نفس کشیدن، گویی ریه اش را پر از خون می کردند. کم کم طعم شور و مرده اش را هم روی زبانش حس کرد. نفس های گرمی روی صورتش نشست…
خلاصه کتاب:
به سرعت چشم هایم را باز کردم. لعنت به من که طاق باز می خوابیدم و اولین تصویر پیش رویم سقف می شد. سقف و یک طناب. سقف و یک تصویر تلخ. سقف و یک پریای پر پر شده! کابوس و خواب همپای هم بودند. خواب بدون کابوس نداشتم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بوکیکو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.