خلاصه کتاب:
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان های روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غُلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند. وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکت ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو می کردند. بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری می نشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید…
خلاصه کتاب:
جایی میان زندگی چشم هایت را باز میکنی و میبینی در توهمات غرق شده ای! چشم باز میکنی و میفهمی که هیچ چیز سر جایش نیست و این وسط کسانی را گم کرده ای که به زودی فراموش شان خواهی کرد و هیچ گاه به دنبالشان نخواهی گشت! و آن وقت است که همه چیز به دست فراموشی سپرده خواهد شد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بوکیکو " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.