دانلود رمان جدال عشق و نفرت از مهدیه محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی یه دختر ته ته غاری که عاشق ماشین رانی و مسابقه است که تو این مسابقات با یه پسر اشنا میشه واین پسر خوشکل ما تنها رقیب نفس میشه…
خلاصه رمان جدال عشق و نفرت
فردا از ساعت شیش بلند شده بودم تانکنه دیرم بشه اخه من خیلی سروقت بودم وتوهیچ کاری دیر نمی کردم. بعد از صرف صبحانه رها روتادبیرستان رساندم وخودم هم به بیمارستان عمو رفتم. وقتی وارد بیمارستان شدم بر خالف ان محیط خشکی که انتظار داشتم با استقبال خوبی مواجه شدم اخه چند سال بود که دندان پزشک نداشتن .هیچ کس حاضر نبود تمام وقت توبیمارستان بمونه ومن تنها کسی بودم که پذیرفتم .یکی از پرستار ها که خانم مسن و مهربانی بود جلو امد وگفت سلام خانم من انصاری هستم اگه کاری داشتید به من بگید.
و بعد مرا به اتاقم را هنمایی کرد من هم بلافاصله روپوشم را پوشیدم و پشت میزم نشستم. طولی نکشید که عمو وچند نفردیگر وارد شدند باورود انها ازجایم برخاستم و سلام کردم همه جواب سلامم را دادند و به من تبریک گفتند وجوری رفتار می کردند که انگار سال هاست همکارمن ،من هم احساس راحتی می کردم و اصلا معذب نبودم. بعد از معرفی انها توسط عمو خوب اسم هایشان را در ذهن سپردم البته به جز دونفر ان ها که انهم دوقلوی همسان بودند و من نمی توانستم انهارا ازهم تشخیص دهم.
یکی از انها جراح ودیگری چشم پزشک بود به هر حال هردوی انها یک شهرت داشتند ودانستن این برای من کافی بود. امروزحدود پنجاه نفر مریض داشتم .خیلی خسته شدم حتی یک لحظه هم استراحت نداشتم برای همین ازجام برخاستم وبه حیاط بیمارستان رفتم وروی یه صندلی نشستم هوا ابری بود وکم کم قطرات باران رو صورت می ریخت خیلی حس زیبای بود انگار باران می توانست خستگی ادم روهم بشوره درحال وهوای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. از جیبم برش داشتم اقای مهرابی بود که زنگ می زد…