دانلود رمان پیچ شمرون از نازنین محمد حسنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرش تک پسر حاج فتوره چی بزرگ بازار! کسی که به دختر بازی توی جمع هامون معروف بود. کسی که هیچ دختری از زیر دستش سالم در نمی اومد. یه پسر عیاش به تمام معنا ولی انقدر جذاب که عاشقش شدم. عاشقش شدم، جونمم براش می دادم. همه ی زندگیم بود… ولی اون! ازدواج با من براش یه معامله ی بزرگ بود معامله ای که وقتی بچه اش تو شکمم بود فهمیدم این ازدواج یه معامله بوده ...
خلاصه رمان پیچ شمرون
جاده ی فشم را به خوبی می شناخت. چندین و چند بار همراه دوست هایشان آن دور و اطراف جمع شده بودند. همیشه حال و هوا و پیچ های بی انتهای جاده را دوست داشت و لذت می برد. دلش هوای پیست را کرده بود که ناگهان گفت: -تو اسکی بلدی؟ آرش یک دستی مشغول رانندگی شد و طبق عادت تای ابرویش بالا رفت. زاویه ی فکش در تیر رس نگاه آسمان قرار گرفت و گفت: -چطور مگه؟ وای آرش من عاشق اسکی ام. عاشق بوی یخ و برف و سرما… فقط منتظرم هر چی زودتر هوا سرد تر بشه برم اسکی.
-خودم می برمت دیگه! – چشمانش برق زد و احساس رضایتش چندین برابر شد. اصلا مگر چه می خواست جز کنار او به علایمش رسیدگی کردن؟ جز کنار او حس آسایش داشتن؟ مگر چه می خواست جز دیدن غروب خورشید وقتی که بوی تن او را نفس می کشید؟ وای من لحظه شماری می کنم برای اسکی. الان اومدی این جاده یادم افتاد. آرش کناری ایستاد و آسمان نگاهش روی سر در رستوران هایی که کنار جاده بود چرخید. ماشین را اریب پارک کردند و پیاده شدند.
سر ظهر بود و حتما آرش طبق معمول گرسنه بود که آن جا نگه داشته بود. رستورانی که با چند پله پایین می رفت و صدای آب رودخانه که آن وقت از سال نه تنها پر آب بود بلکه کمی هم خروش در وجودش غلیان می کرد. اینجاهایی که میارمت جاهاییه که هیچ وقت با دختر نیومدم. با تعجب به سمت آرش چرخید و گفت: -چرا؟ -خلوت مردونمه! -پس من هم نباید باشم چون مرد نیستم… آرش دستش را پشت کتف آسمان گذاشت و کمی به جلو هلش داد. کاپشن نرم و پفی اش فاصله بین دست او و بدن آسمان ایجاد کرده بود…