دانلود رمان ماهاراجه از مهتاب.ر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیلدا دختر به شدت زیبا و جذاب که خانوادشو از دست داده و پیش داداشش زندگی میکنه. یه روز که داداشش به ماموریت رفته زنداداشش اونو به یه نفر میفروشه تا اونو با خودش به هند ببره و اونجا پرستار ماهاراجه مردی فلج بشه…
خلاصه رمان ماهاراجه
شام رو در حالی خوردیم که من با ذوق و شوق در مورد باغچه و کارهایی که توی همون چند ساعت کرده بودیم حرف میزدم و ماهاراجه هم توی سکوت به حرفام گوش میداد. انگار خسته نمیشد از اراجیفی که بهم میبافتم. شاید هم لذت میبرد که لبخند از گوشه ی لبش نمی افتاد. وقتی بالاخره شام تموم شد و از پشت میز بلند شد تو یه حرکت سریع روی صندلی پریدم و قبل از اینکه متوجه بشه از پشت روی کولش پریدم. دستام رو دور گلوش حلقه و پاهام رو دور شکمش پیچیدم. مثل یه کوالا که به مادرش چسبیده. هیجان زده بودم و ماهاراجه هم با دلم راه میاومد. در حالیکه دستاش رو زیر پام حلقه میکرد که نیفتم سرش رو عقب کشید و گفت:
-میدونی که این کارا عواقب خوبی نداره؟ سرم رو روی شونه ش گذاشتم و با شیطنت گفتم: -عواقبش هر چی باشه قبوله. از پله ها که بالا رفتیم با تعجب به اطراف نگاه انداختم. تا به حال طبقه دوم یا طبقه های بالایی نرفته بودم و نمی دونستم اونجا چی در انتظارمه. از لابی دایره ای شکل گذاشتیم و وارد قسمتی شدیم که برخلاف بقیه ی عمارت دیزاین امروزی داشت و اصلا شبیه بقیه جاها فرهنگ هندی توش دیده نمیشد. یه طبقه مجزا با تکنولوژی روز دنیا. مبلمان شیک و نورپردازی عالی. از سالن اصلی گذشتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم که اولین چیزی که توش به چشم میومد تخت بزرگ دو نفره و پنجره ی رو به شهر بود.
چراغای زرد و قرمز احاطه مون کرده و بهم حس عجیبی میداد. وسط اتاق منو روی زمین گذاشت و به طرفم چرخید. نگاهم به طرف صورت جدی و با جذبه ش کشیده شد. پشت انگشت هاش رو روی گونه م کشید و گفت: -از این به بعد اینجا اتاق ماست میخوام تو همین اتاق واسم چند تا گیلدا کوچولو به دنیا بیاری. حرفش دلهره به جونم انداخته بود. میخواست که مادر بچه هاش بشم اما من هنوز آمادگی نداشتم. حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم. به گمونم ترس رو تو چشمام خوند که تنم رو بین بازوهاش گرفت. موهای بلندم رو پشت گوشم فرستاد و با صدای دورگه ش زمزمه کرد: -نترس…همه چیز و بسپار به خودم بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم.
دستم رو گرفت و به طرف تخت برد. روی تشک جعبه بزرگی قرار داشت که دلم میخواست بدونم توش چیه؟ دستم رو ول کرد و با احتیاط در جعبه رو باز کرد. جوری با احتیاط که انگار توش جنس باارزشی پنهون کرده. داخلش یه دست لباس قرمز و سنگدوزی شده و یه جعبه ی جواهرات دیده میشد. لباسی که از دور هم میتونستم حدس بزنم خیلی سنگین و باارزشه رو از توی جعبه بیرون آورد. به طرفم گرفت و گفت: -این ساری مال مادرمه پدرم برای روز عروسی براش خریده بود با این جواهرات دلم میخواد روز عروسی خودمون اینا رو بپوشی البته اگه دوست داشته باشی،یعنی خودت دلت بخواد.