دانلود رمان مه زده از معصومه آبی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باطنی که شاید با ظاهر فرق کنه… و جنسی که جور نباشه همه چیز از یک روزِ عادیِ کاری شروع شد. روزی که سرنوشت قلم برداشت و برگه ای سفید جلویِ خودش گذاشت و شروع به نوشتن کرد اما اون حافظه ی خوبی داره… و می دونه چطور از این حافظه استفاده کنه تا گره به گره بزنه و راهِ نجاتی نذاره …
خلاصه رمان مه زده
آرام قدم برمی داشت. سعی می کرد با فشردنِ انگشتانش به رویِ پوشه ی دکمه دارِ درونِ دستش، استرسی را که میان رگ هایش می جوشید کنترل کند. به نزدیکی اتاق که رسید، لحظه ای مکث کرد. انگشتِ اشاره اش را زیرِ چانه اش انداخت و درزِ مقنعه اش را جابه جا کرد. نفسی گرفت و چشم بست. عرق از پشتِ گردنش می لغزید و رویِ کمرش می دوید. زبان رویِ لب کشید و با تقه ای به رویِ در، آن را گشود. منشی سر از رویِ برگه های برداشت و به او نگاه کرد: -بفرمائید.
جلو رفت و در را به آرامی به چهارچوب سپرد و وقتی بسته نشد، با کفر و غیظ لبخندی زد و سعی کرد آرام باشد و دستِ لرزانش را رویِ آن گذاشت و فشاری آورد تا با صدای تقی، محکم شد. قدمی برداشت: -راستش من امروز… منشی نگذاشت حرفش کامل شود: -خانم صدیق ؟! سر تکان داد. منشی لبخندی زد: – بفرمائید. وقتشون خالیه. و جلوتر از او ، به سمتِ درِ تیره رنگِ صیقل کاری شده رفت. ضربات آرامی زد و داخل شد. نمی دانست باید به دنبالش برود یا منتظر بماند؟ صداهای آرامی را می شنید که با یکدیگر صحبت می کردند…