دانلود رمان در اسارت چشمان تو از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زنی که در نوجوانی مجبور بود مادر شود و از آن سخت تر به دلیل نامردی و بی وفایی شوهرش هم پدر باشد هم مادر…
خلاصه رمان در اسارت چشمان تو
(تابستان یک هزار و سیصد و نود و هشت) -برو تو! مرد گفت و خود را عقب کشید تا او وارد شود. هنوز هم مردد بود اما چاره ی دیگری نداشت. قبل از اینکه قدم از قدم بردارد، عرقی سرد بر تیره ی کمرش نشست! انگار که می خواست از دروازه ی جهنم عبور کند. صدای باز و بسته شدن در یکی از خانه های مجاور که بلند شد، دیگر ایستادن را جایز ندانست که شک و تردید درونی اش را نادیده گرفت و پا به حیاط گذاشت. دری که لحظه، هزاران هزار خاطره پیش چشمش جان گرفت و راه نفس زن را برید.
گاهی خاطرات شیرین هم قابلیت این را دارند که تمام وجود یک نفر را به یکباره به آتش بکشند و جز تلی خاکستر چیزی برجای نگذارند. درخت سیب گلابی که یک روز با دست های خودش، ریشه های کوچکش را در خاک باغچه ی کنار دیوار کاشته بود، حالا شاخ و پر گسترانیده و نیمی از حیاط را زیر چتر خویش داشت! بوته ها ی گل رزی را هم که پای دیوار دیگری نشانده بود، حالا بلندتر از آجرهای چند لایه ای که روی هم چیده شده، قد کشیده بودند.
عطر و رنگ دل انگیزشان، روح هر بیننده ای را جلا می داد. ساختمان کوچک انتهای حیاط اما، چون خود زن دیگر رنگی به رو نداشت و بوی کهنه گی اش، شامه ی او را می آزرد. -چرا ایستادی؟ منتظر تعارفی؟ خونه ی خودته نازی خانم! لحن سرد مرد و نیش زهرآگین تمسخری که در کلامش مشهود بود، هیچ سنخیتی با کلمات به ظاهر محترمانه ای که بر زبان می آورد، نداشت. بغضی که از هجوم خاطرات بر بیخ گلویش نشسته بود را پس زد و بی آنکه نگاهی به صورت مرد بی اندازد، از کنارش عبور کرد و….