دانلود رمان نبض دیوانگی از سارا و بهار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار یه دختر معمولی با طرز فکر متفاوته. کسی که بیشتر جذب مردای جا افتاده میشه. این بین مردی وارد زندگیش میشه که نقش پررنگ تری توی زندگیش میگیره…
خلاصه رمان نبض دیوانگی
پنج صبح بود از خستگی بیهوش شدم با صدای مامان که داشت صدام می کرد بیدار شدم واقعا نمی تونستم از تخت بیرون بیام به هرجون کندنی بود تکون خوردم و از همون در اتاق گفتم چیه مامان؟ چرا نمیذاری بخوابم؟+… پاشو چقد میخوابی ورم میکنه چشمت پاشو یه… دوش بگیر ظهر دعوتیم خونه دوست بابات. حولمو برداشتم و به دوش فوری گرفتم اما بازم خوابم نپرید تاحالا خونه ی این دوست بابام نرفته بودیم و نمی دونستم جو خونشون چطوریه یه مانتوی عروسکی کوتاه با استینای پفی برداشتم و شال و شلوار سفید موهامو جمع کردم و یه قسمتشو توی صورتم ریختم یه ارایش
ملایم روزانه روی صورتم انجام دادم و لباسامو پوشیدم بابا اومده بود هر سه اماده بودیم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم چشمام از بی خوابی خمار شده بود.خونشون یکم از خونه ی ما دور بود پیاده شدیم و بابا زنگو فشار داد مامان کنارم وایسادو گفت -سنگین رنگین باش بهار… چشمی چرخوندم و زودتر از مامان وارد شدم خانواده خوبی بودن دخترشون از من کوچیکتر بود و پسرشون چند سالی بزرگتر ناهار توسکوت خورده شد و بعد از اون از هردری که قابل گفتن بود حرف زدن واقعا دیگه داشتم بیهوش می شدم یه اشاره به مامان کردم و زیر لب گفتم بریم نوید یه لبخند زد و گفت: خوبی بهار خانوم؟
چیزی میخواین؟-… نه ممنون اقا نوید+… از عمد اسمشو با تحکم بیشتری گفتم، انقدر از وقتی اومدیم مامانش اقای مهندس صداش کرده بود که حس می کردم از لحظه تولد اسمش اقای مهندس بوده. -ولی انگار یکم روبه راه نیستین… چشممو چرخوندمو بی حوصله گفتم: +یکم خستم چیزی نیست… -پس شبو خوب نخوابیدین… بایاداوری دیشب ناخوداگاه یه پوزخند رولبم جاخشک کرد. بالاخره مهمونی کذایی تموم شد و برگشتیم خونه فقط لباسامو بیرون آوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. از پلهها پایین رفتم مامان رو کاناپه نشسته بود سلام کردم و در یخچالو باز کردم…