دانلود رمان رازی که جگر می سوزاند از سحر شعبانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این قصه ، قصه دو مرده که زندگیشون گره خورده به گروهی که خلاف هاشون رگ غیرت مردان شهر و شادابی جوونه های سرزمین رو هدف گرفته . دو مرد با دو دیدگاه متفاوت که گاهی مجبورن برای حفظ قسمشون از آخرین روزنه های امید دیگری بگذرن و پا رو تنها داشته هاشون بزارن. مردانی که گاهی در خلوت می شکنن ، مردانگی رو . قسم هاشون و حرمت هایی که روزی براشون مانند اسم مادر مقدس بوده و کی می دونه سرنوشت براشون چی رقم زده و در جدال بین مردونگی و وفای به عهد کدوم سربلند بیرون میاد…
خلاصه رمان رازی که جگر می سوزاند
نگاهی به مرد چهارشونه روبروم کردم و گفتم – هوا گرمه مثل روزهای برفی. با باز شدن درهای بزرگ خونه باغ ، ماشین رو گوشه ای پارک کردم و به سمتش برگشتم. تو میتونی از من متنفر باشی و هر روز و شب کلی نقشه های وحشتناک برای کشتنم… همه اینا رو بزار برای بعد از این مهمونی این مهمونی، حکم مرگ و زندگی بکشی اما هردوی ما رو داره. پوزخندی رولبش نشست که گفتم: برای کسی که چیزی برای از دست دادن نداره. خونواده ای نداره آرزویی نداره، این پوزخند تو هیچ معنایی براش نداره ! از حرفم کمی جاخورد. دستشو دست هام گرفتم و گفتم – اگه می خوام امروز از این جا جون سالم به در ببریم،
به خاطر یه کارنیمه تمومه که برام مونده. شاید بعدش تو بتونی به تمام رویاهات عمل کنی و با افتخار کشتن من ، درجه ای روی درجه هات بزاری. بی حرف از ماشین پیاده شدم که مردد همراهم شد. -چرا باید کمکت کنم؟ برای من آینده ای نیست راه فراری هم نیست. همه کسانی که اون تو هستن می دونن که من کیم ! دستم رو دور بازوش حلقه کردم و گفتم اوهوم می دونن ولی خیلی چیزها هست که نمی دونن همون طور که کمی به سمتش چرخیدم و گفتم تو نمی دونی! نگاه گنگشو بهم دوخت و گفت – باهات میام چون راه برگشت ندارم میام چون انتخاب دیگه ای نیست وگرنه، اعتماد کردن به تو مثل
سجده به خود خود ابلیسه لبخند کمرنگی رو لبم نشست که با ابروهای گره خوردش جوابمو داد. پله های ورودی رو بالا رفتیم که در به رومون بازشد. نگهبان نگاه جدیشو بهمون دوخت . از جلوی در کنار رفت که راهرو کوتاهی رو رد کردیم و وارد سالن اصلی شدیم . شعله مانتو و شالشو با اکراه به خدمه سپرد ودستش رو دور بازوم حلقه کرد . نگاهی به جمعیت تو سالن کردم . زنان و مردانی که با سرخوشی نوشیدنی می خوردند و دو به دو می رقصیدند. بوی عطر مشامم رو پر کرد که شعله زیر لب گفت – خب خدا رو شکر، نمردم پام به جهنم هم بازشد. -هنوز تا جهنم راه زیاد داریم خانم خانما…